تاریخنگاری سینمای ایران که وابسته به جریان شبهروشنفکری است، شروع «موج نوی» سینمای ایران را به فیلم «خشت و آینه» ابراهیم گلستان (تولید سال ۴۳) و «شب قوزی» (فرخ غفاری/۱۳۴۳)) نسبت میدهد.
ابراهیم گلستان نمونهی جالبی برای بررسی جریان شبهروشنفکری در فرهنگ و هنر ایران معاصر است و شاید اغراق نباشد که او را «نماد» این جریان شبه روشنفکری بخوانیم. با اینکه آخرین کارهای سینمایی و ادبی او مربوط به اوایل دهه ۱۳۵۰ شمسی است و بیشتر از ۴ دهه است که در یک «قصر» در ساسکس انگلستان زندگی میکند و در این مدت حتی یک بار هم به ایران نیامده، سایه سنگین او بر جریان شبه روشنفکری همچنان حس می شود.
قصر گوتیک ابراهیم گلستان در ساسکس انگلستان
وقتی در سال ۸۴، یکی دیگر از «آیکن»های جریان شبهروشنفکری (یعنی بهمن فرمان آرا) که بر سر نفوذ در محافل فرهنگی و هنری بین و او گلستان در پیش از انقلاب رقابت وجود داشت، فیلمی با عنوان «یک بوس کوچولو» را با گرتهبرداری از شخصیت و زندگی ابراهیم گلستان ساخت، لشکری از ارادتمندان «استاد»، در نشریات و محافل فرهنگی و هنری جریان شبهروشنفکری به فرمانآرا و فیلمش تاختند و جسارت او را به «استاد» نکوهش کردند.
این رویداد به خوبی نشان داد که ابراهیم گلستان (که اکنون ۹۶ ساله است) با وجود دوری نزدیک به نیم قرنی از ایران، لشکری از مریدان و ارادتمندان در داخل کشور دارد. البته وقتی به کارنامهی لاغر گلستان چه در مقام فیلمساز و چه در مقام نویسنده نگاه میکنیم، آن وزن و فخامتی را نمیبینیم که چنین لشکری از مریدان (که دامنهای از مرحوم عباس کیارستمی تا مسعود بهنود را در برمیگرفت) را صرفا به «آثار» او نسبت دهیم.
ابراهیم گلستان، مسعود بهنود و فائقه اتشین(گوگوش)
مسعود بهنود، ابراهیم گلستان، محمود دولت آبادی
گلستان در کنار عطاالله مهاجرانی و جمیله کدیور
با «علی دهباشی»، سردبیر مجله بخارا و از کارگزاران جریان «شبه روشنفکری»
او در عمر ۹۶ ساله خود در کل دو فیلم سینمایی به نامهای «خشت و آینه»(۱۳۴۳) و «اسرار گنج دره جنی»(۱۳۵۳) (هر دو به شدت ناموفق در گیشه)، ۵ مجموعه داستان و یک داستان بلند و هفت فیلم مستند (عمدتا به سفارش شرکت نفت و دیگر نهادهای حکومت پهلوی) تالیف و عرضه کرده است که تقریبا نسل بعد از انقلاب هیچ کدام از آنها را نمی شناسد. اما جایگاه او در میان «انگلوفیل»های وطنی آن اندازه نافذ است که همزمان با نمایش فیلم «یک بوس کوچولو»، یک خبرنگار رادیو زمانه و بی بی سی به نام «پرویز جاهد»، تحقیرها و کجخلقیهای به شدت توهینآمیز «استاد» را به جان میخرد تا در کاخ گلستان در ساسکس از او مصاحبهای بگیرد.
پرویز جاهد، خبرنگار رادیو زمانه و بی بی سی در مصاحبه با گلستان
محتوای این کتاب با عنوان «نوشتن با دوربین» چنان لبریز از رفتار متفرعنانه، لحن تحقیرآمیز، مگالومانیا(خودبزرگبینی) و تخفیف و توهین به دیگر وابستگان به جریان شبهروشنفکری (شاملو، اخوان، دریابندری... ی.) بود که «محمد قائد» (نویسندهای از همین جریان) در مقاله تفصیلی با عنوان «ایرونیبازی در تاریخ محاورهای و نوستالژی دهۀ چهل»، از خجالت گلستان درمی آید و او را پیرمردی متفرعن و تاریخ مصرف گذشته میخواند که برای فراموشنشدن دست و پا میزند. او در بخشی از این مقاله، بخشی از دلایل مطرح شدن و مطرح ماندن گلستان را اینگونه شرح میدهد:
" در دهههای ۴۰ و ۵۰، ابراهیم گلستان مخالفان بسیاری داشت. کسانی به موفقیت او رشک میبردند. در شرایطی که استخدام دائم در جایی که فرصت کار آزادانۀ فرهنگی به شخص بدهد برای بسیاری از اهل فکر و هنر و قلم آرزو بود، او میتوانست دیگران را به استخدام در آورد، هرچه دوست دارد بنویسد، هر جا میل دارد برود، هر فیلمی دوست دارد بسازد، حتی اگر به نمایش در نیاید، و برای دولتها کارهای نانوآبدار کند بیاین که مستخدم دولت باشد. در جامعهای که داشتن دوربین عکاسی هنوز تجمل به حساب میآمد، به عنوان یکی از نخستین فیلمبرداران ایرانی تلویزیونهای خارجی، به ارز حقوق میگرفت. کار کردن با خارجیان مجال میداد ارتباطهایی گسترده با قدرتمندان برقرار کند ـــ شبیه موقعیت مجتبی مینوی: در شرایطی که بسیاری فضلای دانشگاه از شاهعبدالعظیم دورتر نرفته بودند، مینوی در لندن زندگی میکرد و به گنجینۀ کتابهای فارسی موزۀ بریتانیا، که برای ادیب ایرانی خوابوخیال بود، دسترسی داشت. "
جلال آل احمد(نفر اول راست) و گلستان(دوم راست)
پدربزرگ سیدابراهیم گلستان یکی از روحانیون به نام فارس به نام آیتالله سید محمد شریف تقوی است و پدرش جزو حلقهی بوروکراتهای عصر پهلوی اول و به نقلی اولین شهردار شیراز بود. (۱) او در جوانی به مانند اکثریت قریب به اتفاق وابستگان جریان شبهروشنفکری (از جمله جلال آل احمد که او هم روحانیزاده بود و بعدا از حزب رفت و مسیری کاملا مجزا از جریان شبه روشنفکری برگزید) عضو حزب توده و در شهر شاهی(قائمشهر) در استان مازندران مسوول تبلیغات حزب بود.
اما او ظاهرا در شناخت جهت وزش بادهای سیاسی خبره بود و خیلی زود، حساب خود را از حزب جدا کرد و با شبکهی انگلوفیلهای وطنی پیوند خورد. گلستان از بابت همکاری با شرکت هلندی-بریتانیایی «رویال داچ شل» که یک غول در حوزه نفت و انرژی بود، به تمکن مالی حیرتآوری دست پیدا کرد. در جریان رویدادهای ملی شدن صنعت نفت و بعد کودتای ۲۸ مرداد، او از طرف کمپانی مسوول تهیه فیلم از اتفاقات بود. بعد از کودتای انگلو-امریکن ۲۸ مرداد ۳۲، او رسما کارمند کنسرسیوم نفتی شد. با پولی که از این همکاری به دست آورد، زمینهای وسیعی را در شمال تهران (دروس و قلهک) خرید و با به روزترین امکانات، استودیوی فیلمسازی «گلستان فیلم» را تاسیس کرد.
ابراهیم گلستان و دخترش لی لی، ۱۳۲۴
او از همان همکاری کوتاه مدت خود با شرکت نفت ایران و انگلیس در قضایای ملی شدن صنعت نفت و کودتا، چنان متمول شد که با هزینه شخصی فیلم خشت و آینه را ساخت. برای نمونه خود او روایت میکند که در جریان فیلمبرداری این فیلم (که ساخت آن سه سال طول کشید) در سکانسی که در کاخ دادگستری فیلمبرداری می شد، عدسی سنگین و گرانقیمت «سینماسکوپ» که در ایران آن زمان وجود نداشت و به تعبیر خود گلستان، مثقال به مثقال از طلا گرانتر بود، به زمین افتاد و خرد خاکشیر شد، و او بلافاصله سفارش داد که یک نمونه دیگر از این عدسی را از خارج از کشور برایش بیاورند.
محمد قائد در همان متن خود درباره خاطرات شفاهی گلستان، کنایهای به روابط او با اشرف پهلوی می زند:
" رفتار آقای ابراهیم گلستان که وقتی پهلبد (وزیر فرهنگ وقت) ایستاده حرف میزند، ایشان روی مبل ولو میشود حتی در همان زمان که وزیر فرهنگ و هنر داماد شاه بود، نشان از هوشمندی و شجاعت نداشت، تا چه رسد که بعد از سی سال کتاب شود... د. اما توانایی او برای در افتادن با امثال پهلبد عاریتی بود و تماماً به تشخّص خودش برنمیگشت. پهلبد هم در دستگاه قدرت دشمنانی داشت که آقای گلستان به آنها تکیه میکرد. مطلقاً امکان نداشت فیلمسازی که دیشب جزو مهمانان خواهر شاه نبوده است بتواند امروز صبح به اتاق کار وزیر فرهنگ و هنر و همسر خواهر دیگر شاه برود و او را مچل کند (خودش میگوید در مهمانی اشرف پهلوی از او استدعا کرد اجازۀ فیلمبرداری در مراسم حج برای فیلم خانۀ خدا را از دولت سعودی بگیرد). خوانندگان این چاخانها باید ادعاها را در متن تاریخی قرار دهند و بعد قضاوت کنند. "
به هر حال همه این زحمات و خرجهای گلستان برای ساخت فیلمی بود که در زمان اکران آنقدر کمفروش بود که در کمتر از دو هفته از پرده برداشته شد. البته تمکن مالی گلستان و پیوندهایی که او با حکومت و به ویژه اشرف پهلوی پیدا کرده بود، جایی برای دغدغه فروش در گلستان نگذاشته بود و او اصولا برای تفنن فیلم می ساخت.
حقیقت آن است که «خشت و آینه» یک فیلم کسالتبار، پیش پاافتاده اما گزافهگو و پرمدعاست و اصولا به نوعی «ضدسینما» محسوب می شود. این تکلف و پرمدعایی در سبک گفتگونویسی مندرآوردی و بی سر وته گلستان (که میان نثر منشات قائم مقام و گلستان سعدی و محاورات کوچه بازاری تهران قدیم سرگردان است) خود را نشان میدهد. خط داستانی کوتاه و ساده فیلم به سبک سینمای سرد و عبوس و نیهیلیستی فرانسوی با سکانسهای ضصافه گشت و گذار راننده تاکسی و گپ و گفت کافهای پر میشود.
«خشت و آینه»(۱۳۴۳)
اما در کمال تعجب، همین ساختار کسالتبار و همین سبک روایتگری کند و کشدار و فضای سرد و افسرده، تبدیل به الگوی یک نوع سینمای به اصطلاح «روشنفکری» میشود که عملا «ضد-سینما»ست. شاید بزرگترین مقلد سبک جعلی و ضدسینمایی گلستان، مرحوم عباس کیارستمی بود که بعد از انقلاب با همین سبک فیلمسازی(که به شدت مورد پسند محافل شبه روشنفکری فرنگی است) به جشنوارههای خارجی راه پیدا کرد و خود تبدیل به الگویی برای سینمای ایران شد که به سینمای جشنوارهای بدون تماشاگر معروف گردید. بیجهت نبود که کیارستمی بعد از دریافت نخل طلای کن در سال ۹۷ (به طور مشترک با فیلم مارماهی از سینمای ژاپن)، بلافاصله بعد از خروج از مراسم، با اولین کسی که تماس گرفت، ابراهیم گلستان در بریتانیا بود.
«سعید مستغاثی»، منتقد و تاریخنگار سینما، «خشت و آینه» را قرار دادن یک «خشت کج» در تاریخ سینمای ایران می داند که به شدت فضای شبهروشنفکری و «اتلکتوئلی» را در سینمای عصر پهلوی متاثر کرد. او درباره فیلم چنین نوشته است:
" در «خشت و آینه»، آدمهای اصلی قصه، انسانهای بیهویت و بیریشهای نشان داده می شدند که در دنیایی تاریک، و سیاه، دست و پا می زنند. بچهای که توسط ادم بختبرگشته دیگری در تاکسی جا گذاشته می شود، مثالی از گذشته همین آدمهاست. آدمهایی که در پرورشگاه و در میان دیگر کودکان بیسرپرست، رشد کرده و بزرگ شده و سایه پدر و مادر و خانواده را تجربه نکردهاند. صحنه کافه فیلم که گروهی از شبهروشنفکران مشغول حرف و بحث هستند، تصویر دیگری از همین ادمها به نظر می آید. "
این فضای سیاه، سرد و به شدت ناتورالیستی که در آن آدمیان درگیر پستترین حوائج حیوانی و اسیر غریزیترین مکانیسمها و روابط هستند و هیچ نوع نور امید و معنویتی در آن دیده نمیشود، به شدت یادآور سینمای «موج نو» فرانسه و «بت» آن نوع سینما در ذهن منتقدان وطنی یعنی فرانسوا تروفو بود. «نهیلیسم» جاری و ساری در این فیلم، که بعدها به وفور در سینمای نحلهی شبه روشنفکری وطنی تکثیر شد و حتی تا به امروز ادامه دارد، عامل اصلی سردی، تاریکی و کسالت غیرقابلتحمل چنین فیلمهایی است که البته باب دل کافهنشینان پاریسی و دنبالهروان ایرانی آن (از جمله بخش بزرگی از نویسندگان سینمایی آن دوره) بود.
نکته بسیار قابل تامل تاریخی، شباهت محتوایی فیلمی از یک هنرمند به شدت «انقلابی» و «رادیکال» در اوایل انقلاب با خط داستانی همین «خشت و آینه» است که نقطه عطف تغییر ذهنیات و خط سیر آن فیلمساز از یک مسلمان دوآتشه به یک فیلمساز لائیک ضدمذهب شد. فیلم «دستفروش»(۱۳۶۵) با محوریت یک بچه سرراهی، فبا ضای به شدت تلخ و تیره و سیاه و تصویر کردن یک دنیای به شدت جبری و نیهلیستی، سرآغاز مقبولیت «محسن مخمباف» در جشنوارههای خارجی و باز شدن پای او به محافل هنری سکولار خارجی و داخلی شد و کسی که زمانی از بانیان تشکیل «کانون اندیشه و هنر اسلامی»(حوزه هنری) بود، اکنون در تقدیس فرقه بهایی در سرزمینهای اشغالی فیلم می سازد.
دیگر فیلمسازی که در تاریخنگاری «شبه روشنفکری»، بانی «موج نو» در سینمای فارسی محسوب می شود، «فرخ غفاری» است. غفاری همه آن چیزهایی که سینمایی نویسهای فرانکوفیل به عنوان ایدهآل به آن مینگریستند در خود داشت. تحصیلکرده سینما در فرنگ بود و کار خود را به عنوان سینمایی نویس در مجلات سینمایی دهه ۱۳۳۰ شروع کرد.
او بیشتر یک «آرشیویست» سینمایی بود و از همین رو در کار اجرایی سینما مثل برگزاری جشنوارههای سینمایی و «جشن هنر» شیراز و رااندازی «فیلمخانه ملی ایران»، دستگاه پهلوی به این «روشنفکر» فرنگیماب اعتماد تام داشت، چرا که او نیز به مانند خود شاه و نخست وزیرش هویدا، فرح پهلوی و اعیان و انصار شان، دوست داشت یک «روشنفکر» جهانوطن به نظر بیاید. اما همین فیلمساز، فیلم مبتذل و پیشپا افتادهای به نام «بلیل مزرعه» (مجید محسنی/۱۳۳۶) که در واقع مسخ و کلیشهسازی از زندگی روستایی و توجیهگر روابط فئودالی ارباب-رعیتی بود را نماد و آغازگر سینمای «ملی» میدانست! (۲)
فرخ غفاری(وسط)
«پیام فضلینژاد» کارشناس سینما و تحلیلگر فرهنگی، در مصاحبه به شدت افشاگرانه خود درباره فرهنگ و هنر عصر پهلوی در نشریه «عصر اندیشه»، با زندهیاد سعید کنگرانی (از ستارگان سالهای آخر سینمای عصر پهلوی) روایتی از نوع کار فرخ غفاری در «جشن هنر شیراز» بیان میکند (لازم به ذکر است که به تعبیر یکی از پدرخواندگان مجلات سینمایی، مرحوم کنگرانی با این مصاحبه "گور خودش را کند! "). فضلینژاد میگوید:
" البته در تاریخ سینما و تواریخ مختلف آمده که «فرخ غفاری» برای جشن هنر شیراز یک عده بازیگر را از «شهر نو» (محل تجمع روسپیخانههای تهران) انتخاب کرد و به تئاتر آورد. اینها در جشن هنر هم بازی کردند و بعد گروهی را تشکیل دادند که در کتاب «شوالیه های ناتوی فرهنگی» شرح آن را نوشته ام. خانم خجسته کیا، مادر «رامین جهانبگلو»، همسر «امیرحسین جهانبگلو» همراه فرخ غفاری به شهرنو می رفت و آنها را انتخاب میکرد. " (۳)
غفاری در نمایی از فیلم خود به نام «شب قوزی»
به هر حال، غفاری که در زمان تحصیلات سینمایی در فرانسه کارمند «سینما تک» پاریس بود، با فضای فکری و شبهروشنفکری فرانسوی بیشتر عجین بود تا فرهنگ ایرانی، و از این رو به مانند بسیاری از «شبهروشنفکران حکومتی» (از قبیل فریدون رهنما، هژیر داریوش، مهدی بوشهری، ابراهیم گلستان، مهرداد پهلبد و... و در راس همه، امیرعباس هویدا) یک نوع نگاه «مستشرقانه» به ایران داشت، به این معنی که به «ایرانیت» و میراث فرهنگی ایران (که با فرهنگ اسلامی آمیختگی جدایی ناپذیر دارد) نگاه توریستوار داشت و به سان «عتیقه» با اجزای این فرهنگ برخورد میکرد. اتفاقی نبود که اکثریت این شبهروشنفکران عرصه سینما، دستکم در برههای از زندگی دل مشمغول «تعزیه» بودند، چرا که تعزیه برای ایشان یک نوع خصلت «جذابیت توریست-پسند» داشت که میتوانستند به همپالکیهای فرنگی خود (که در دوره زمامداری پهلبد بر فرهنگ و هنر کشور با پول ایران به کشور می آمدند و خوش میگذراندند) به عنوان یک چیز «عتیقه» نشان دهند و ساعتها در کافهها، در حالی که قهوه فرانسه میخوردند و پیپ میکشیدند درباره وجوه «اکسپرسیونیستی» (یا شاید امپرسیونیستی، ناتورالیستی، فوتوریستی و... «یستی»!) آن بحثهای صدمن یک غاز روشنفکری کنند، بیآن که کوچکترین اعتقادی به اعتقادات مبنایی تعزیه داشته باشند. مورد دیگر، بحث «زورخانه» بود که یکی دیگر از آن «دستاویزهای» توریست-پسند و «عتیقهجاتی» مورد نظر شبه روشنفکران وطنی و همپالکیهای فرنگی ایشان بود. از این رو شاهدیم که از هژیر داریوش و فرخ غفاری تا بهرام بیضایی و عباس کیارستمی یا درباره تعزیه و زورخانه نوشته اند یا فیلم ساختهاند.
فرخ غفاری در سنین کهنسالی
و لازم به تاکید است که این نوع رویکرد به اِلِمانهای مذهبی همچون تعزیه (که کسانی چون بیضایی بسیار تلاش کردند آن را به اساطیر پیشا-اسلام ایران گره بزنند و از وجه ستیهندگی و «شریعتی»وار آن بکاهند) کاملا همجهت و همراستا با رویکرد رسمی دستگاه پهلوی به شریعت در حوزههای مختلف فرهنگی بود. یعنی اگر «اسلام شناس» دربار فردی چون سیدحسین نصر بود که در آمریکا فیزیک خوانده بود و رییس دانشگاه صنعتی آریامهر بود، امامجمعه تهران هم یک فراماسون ردهبالا به نام «سید حسن امامی»، تحصیلکردهی حقوق در سوئیس بود، در نتیجه «هنر اسلامی» آن توسط کسانی چون هژیر داریوش و فرخ غفاری و بیضایی صرف نگاه مستشرقانه به عناصر مذهبی چون تعزیه از کار درمی آمد.
این نگاه ابزاری و عتیقهجاتی به آیین دینی و مردمی چون تعزیه به وضوح در سخنان فرخ غفاری در مصاحبه با بی بی سی(سال ۱۹۹۵) خود را نشان می دهد:
" همین جشن هنر بود که باعث شد آئین تعزیه و ارزش های آن در مجامع فرهنگی جهان مطرح شود. من و دوستان همکار، چوب دو سر طلا شده ایم. از طرفی عده ای بر سر ما می ریزند که شما بودید که از نو تعزیه و سنت های مذهبی را زنده کردید. از طرف دیگر ولی عده ای گریبان ما را می گیرند که رفته اید و فرهنگ منحط غربی را برای ما به ارمغان آورده اید. راستش را بخواهید ما هر دوی این کارها را کرده ایم. هم فرهنگ غربی را آوردیم و هم تعزیه را از نو روی صحنه بردیم و از این کار راضی هستیم. " (۴)
و فقط در جهانبینی مستشرقانه و توریستی امثال غفاری بود که آیینی چون تعزیه که مربوط به دستگاه عزاداری سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله(ع) است، میتواند در کنار نمایشهای وقیحانه و پورنوگرافیک گروههای تئاتر «پیشرو»!؟ خارجی در جشن هنر شیراز اجرا شود، چرا که تعزیه در ذهن این حضرات چیزی چون صنایع دستی موجود در خیابان ویلای تهران است. هر چه که بود، واضح است که از دل چنین «تعزیه»ای نه پیام عاشورا درمی آمد، نه درس شهادت و نه مبارزه با عدالت.
شاید تفاوت این دیدگاه مستشرقانه و توریستوار به فرهنگ اسلامی و دیدگاه اصیل و بومی به دین را بتوان در سطوری از نقد شهید بزرگوار «سید مرتضی آوینی» بر فیلم «مادر» مرحوم علی حاتمی پیدا کرد. سید مرتضی چون خود تا ته انتهای خط شبه روشنفکری رفته بود و داستان «سبیل نیچهای و پز دادن با جلد کتاب انسان تکساحتی هربرت مارکوزه» او هم معروف خاص و عام است، در واقع نقدی از دل این جریان نثارش می کند. به بخشی از این نقد توجه کنید:
" روشنفکران این دیار لااقل با ما مردم در عشق به ضریح و پنجرههای فولاد، آجر قرمز و بهار خواب و حیاط و کاشیهای آبی و گلدان های سفالی و یاس و اقاقیا و اطلسی و قرنفل و شمعدانی در باغچههای دور حوض های پاشویه دار و تخت های چوبی و قالی و گلیم شریکند و فقط تفاوت ما با آنها در آنجاست که ما با این اشیا و در این فضاها زندگی کرده ایم، جان خود را لعاب آبی کرده ایم و بر سفال ها زده ایم، روح خود را به پنجره های فولاد امامزاده ها دخیل بسته ایم، عشق های جوانیمان بوی گل یاس و شب بو می داده است و بعد خانه بختمان را با آجر قرمز ساخته ایم و در حوض های پاشویه دار وضو گرفته ایم و بر سجاده هایی از گلیم نماز خواندهایم، اما این آقایان و خانم ها با همه این اشیا و فضاها، مثل توریست های وارفته، پیوندی نوستالژیک داشته اند. در مغرب زمین نیز روشنفکران دلبسته اشیای عتیقه اند و خودشان هم نمی دانند که چرا؛ خودشان هم نمی دانند که در اشیای کهنه به دنبال آن روحی می گردند که هر چه زمان بیش تر می گذرد و زالوی تکنولوژی بیش تر و بیش تر خون گردن آدم را می مکد، مثل فانوسی که نفتش تمام شده، دارد می میرد. آدم هم آدم های قدیم! ما خودمان را در گذشته ها جا می گذاریم و می گذریم واین نوستالژی شاید آن غم غربتی باشد که آدمیزاد ازدوری خودش دارد. بگذریم که روشنفکران ما فقط ادایش را درمی آورند…کاشکی این اداها واقعیت داشت! حتی یک فحش واقعی بهتر است از هزار سلام دروغکی! " (۵)
فرخ غفاری در کنار علی دهباشی
به هر حال، از پی نمونههایی چون «جنوب شهر» و «شب قوزی» فرخ غفاری و «خشت و آینه» ابراهیم گلستان که به ضرب قلم منتقدان شبهروشنفکر و دلدادهی موج نوی فرانسوی، در مجلات سینمایی تبدیل به سینمای «سطح بالا» و «فرهیخته» شدند، دستگاههای فرهنگی پهلوی، به ویژه وزارت فرهنگ و هنر تحت ریاست مهرداد پهلبد و دفتر فرح پهلوی به فکر افتادند که از رحِم سینمای مبتذل و آبگوشتی فارسی در آن برهه، با سزارین یک آلترناتیو سینمایی «فرهیختهنما» و «روشنفکرنمون» بیرون بکشند که هم ارضاکننده تمایلات طبقه بوروکراتهای فرنگرفتهی شاغل در دستگاههای فرهنگی باشد و هم جوابگوی ذائقه دانشجویان و جوانان چپمزاج و لائیک شیفتهی فرنگ.
و البته این سینما یک کارکرد دو وجهی دیگر هم داشت که یک وجه آن قبحزدایی از تابوهای اخلاقی و اجتماعی شرعی و عرفی جامعه سنتی ایران و دیگری «سیاستزدایی» از ذهن نسل جوان باسواد و سینمارو با یک نوع نیهیلیسم بود.
از این رو شاهد بودیم که از اواسط دهه ۱۳۴۰، کانونها و موسساتی چون تل فیلم، کانون سینماگران پیشرو، بخش سینمایی کانون پرورش فکری، سازمان توسعه و گسترش سینما، شرکت فیلمسازی اشرف موسوم به فیتسی و... و. در کنار برخی از تهیهکنندگان گلچین شدهی فیلمفارسی همچون عباس شباویز، علی عباسی، مهدی میثاقیه و پرویز صیاد بانیان و سرمایهگذاران فیلمهای موسوم به موج نوی سینمای ایران شدند که طبق تاریخنگاری سینمایی موجود، با «گاو»(داریوش مهرجویی/۱۳۴۸) و «قیصر»(مسعود کیمیایی/۱۳۴۸) کلید خورد.
ادامه دارد...
*تسنیم
ارسال نظر